حدیث جوانمردی و ناجوانمردی
مردی با اسب از شکار برمی گشت، نزدیک غروب بود. دید مردی در کنار جاده افتاده است، عنان مرکب برکشید و گفت: آیا کمکی از من بر میآید؟مرد افتاده گفت تا ساعاتی دیگر شب تیره فرا میرسد و من در بیابان تاریک تنها میمانم و ممکن است درندگان برای دریدن و کشتن من، چنگ و دندان تیز کنند جوانمردی کن و اگر میتوانی من را بر ترک اسبت بنشان و به یک آبادانی برسان.مرد سوار، بر افتاده نیازمند گفت: این کمترین کمکی است که از من بر میآید، سوار شو.مرد افتاده و نگران بر ترک اسب نشست و سوار هی بر مرکب زد و تاخت آورد. چند تک که رفت مرد مهمان از سر ناجوانمردی صاحب اسب را غافلگیر کرده از مرکب به زیرانداخت و هی بر اسب زد و گریخت و صاحب اسب و مدد رسان خود را در شب تیره و تاریک تنها گذاشت تا گرگان و سگان بدرندش!لحظهای چند گذشته بود که سواری رسید به مرد افتاده یعنی همان صاحب اسب گفت: آیا میتوانم به شما کمکی کنم؟ ایا سوار میشوید تا شما را به شهر برسانم؟ میدانید فردی که نیکی کرده و اسبش را در تاریکی شب از دست داده بود چه گفت: گفت نه! سوار نمیشوم فقط هر چه زودتر تاخت کن و خودت رابه اسب سواری که با شتاب پیش از تو میتاخت برسان و به او بگو: ای ناجوانمرد! داستانی را که میان تو و آن صاحب اسب در چند دقیقه پیش اتفاق افتاد برای کسی نقل نکن و پیش خودت نگهدار زیرا اگر بر کسی نقل کنی ریشه جوانمردی برای همیشه قطع میشود و دیگر کسی دست کسی را نخواهد گرفت!